تا امتداد ماه

شهید مرتضی مرادزاده

عدّه ای از مجروحان را به آمبولانس سوار کرد و به پشت جبهه فرستاد، عطر شهادت همه جا پیچیده بود، تا مرا دید به نزدم آمد. خم شد گوشش را روی قلبم گذاشت. گفتم: «فکر می کنی من مرد جنگ نیستم، خوب گوش کن قلبم برای رفتن می تپد.»
سرش را بلند کرد در حالی که مرا می نگریست، گفت: «خواستم با شنیدن صدای قلب تو نیروی بیشتری بگیرم. زیرا صدای تپش قلب تو قوتم می بخشد.»
من نیز گوشم را روی سینه ی او گذاشتم. صدای ضربان قلبش را خوب می شنیدم. آیه ای از قرآن کریم را تلاوت می کرد.
وقت نماز که رسید به همراه یاران و دلاورمردان زیر سقف بی نهایت آسمان - که می رفت به روشنی ماه و چشمک ستارگان مزین شود، به اقامه ی نماز ایستادیم، بعد از اقامه ی نماز و صرف شام منتظر فرمان حرکت به سوی منطقه ی عملیاتی شدیم. بچه ها هر یک گوشه ای خلوت گزیده، به راز و نیاز مشغول بودند بعد از سه ساعت انتظار عاقبت دستور حرکت به منطقه صادر شد.
«مرتضی» زودتر از همه به خود آرایش جنگی داده بود. نارنجک به کمر، سلاح به دوش در حالی که کلاه آهنی به سر داشت جلویم ایستاده بود و نگاهم می کرد. گفت: «به امید خدا، پدر دشمن را در می آوریم.»
همان لحظه فرمانده ی رشید و دلاور «مهدی باکری»، نام مقدس «ابوالفضل (علیه السلام)» را به زبان ها و قلب ها جاری ساخت و یادآور شد که جنگ، خاکی و افلاکی شدن را دارد و هرچه در جبهه پیش آید، همه نتیجه ی حکمت و رحمت الهی است.
در حین عملیات مرتضی از من جدا شد. چند ساعتی بود که از او بی خبر بودم، نگرانش شدم. برای این کار که از او سراغی بگیرم، به دنبالش رفتم. ساعتی بود فانوس به دست به دنبال او منطقه را می گشتم و بی اختیار این بیت را زمزمه می کردم:
«گلی گم کرده ام می جویم او را- به هرگل می رسم می بویم او را»
به هر کجا سر زدم بی فایده بود. پاهایم تاول زده بود. هنوز مرتضی را پیدا نکرده بودم. گوشه ای نشستم. در سیاهی شب بی اختیار اشک می ریختم. وقت درنگ نبود، هر طور بود باید مرتضی را پیدا می کردم. روشنایی فانوس را کمی زیاد کردم، نگاهی به اطرافم انداختم. بلند شده، دوباره به راه افتادم تا گم شده ام را پیدا کنم. چند قدمی نرفته بودم که ناله ای از دور توجه مرا به خود جلب کرد. آرام به طرف صدا دویدم. نزدیکی های صدا، تابلویی که زیر روشنایی فانوس برق می زد توجهم را به خود جلب کرد. فانوس را کمی بالا بردم تا تابلو را خوب ببینم. خوب که دقیق شدم، دیدم تابلو روی یکی از لاله های خونین قرار گرفته است. روی تابلو با ماژیک نوشته شده بود: «ورود ترکش به سنگر ایرانی اکیداً ممنوع».
دست خط روی تابلو برایم آشنا بود. فوراً تابلو را کنار زدم. بدنم به لرزه افتاد. چشمم سیاهی رفت، مرتضی بود! غرق سیل و اشک، به آغوش کشیدمش. در سیاهی شب سر بر بالش خاک نهاده بود. زمین بوی لاله می داد و قلب خونینش از تپش افتاده بود، اما رنگ سرخی از صدای روشن قلبش تا امتداد ماه، جاری بود.(1)

پرنده ای در قفس

شهید نادر صدق زاده

سال 1363 بود، یکی دو روز بود که به مرخصی آمده بود، نگران و مضطرب بود. طوری رفتار می کرد که انگار در جبهه حضور دارد. حرکات عجیب و غریبی از خود نشان می داد. همیشه موقعی که به مرخصی می آمد، همین طور بود. چون پرنده ای در قفس، بی تابی می کرد. خانه برایش زندان بود.
آن روز در خانه ی ما بود. همرزمانش در جبهه دست به عملیاتی زده بودند، او در خانه چون بید می لرزید. ناراحت شده، پرسیدم: «نادر! چرا این طور می لرزی، چیزی شده؟»
در حالی که از عدم حضور در جبهه ناراحت بود، گفت: «برادر! شما که نمی دانید در جبهه چه خبر است. اگر ساعتی در آن جا حضور داشتی، حالا این گونه آرام نمی نشستی!»(2)

تا آخرین قطره

شهید سید عباس محدث خلخالی

چیزی به شروع عملیات خیبر نمانده بود، بچه ها بی تابی می کردند. آن ها با آغوش باز به استقبال شهادت آمده بودند. شب ها هر کس گوشه ی خلوتی اختیار کرده، با خدای خویش به درد دل و راز و نیاز مشغول می شد.
برخلاف اداره، رابطه ی سید با ما کمی سرد شده بود. آن صمیمیت قبلی را با ما نداشت. ناراحت بودیم که چرا سید این طور شده. بیش تر با فرماندهان گردان ها معاشرت می کرد. از این گردان به آن گردان دیگر می رفت. به طور کلی با همه ی گردان های لشکر عاشورا ارتباط پیدا کرده بود. از کارش سر در نمی آوردیم. متعجب کارهایش بودیم. تا اینکه یک روز آمد، نامش را از گردان ویژه ی قدس پاک نمود و در گردان حضرت علی اکبر (علیه السلام) ثبت نام کرد.
فاصله ی گردان ها زیاد بود، کم تر هم دیگر را می دیدیم. عملیات خیبر، شبانه آغاز شده بود. سید هم جزو شرکت کنندگان در عملیات بود. بعد از شروع عملیات تازه فهمیدیم که چرا سید خود را به هر دری می زد و از این گردان به آن گردان می رفت. زیرا اگر او هم چون ما در گردان ویژه ی قدس می ماند، مجبور می شد در پشت جبهه به انتظار عملیات بنشیند.
این بود که با تلاش زیاد نامش را در گردان علی اکبر(علیه السلام) که آغازگر عملیات خیبر بود، ثبت نام کرد. بچه ها به طرف دشمن پیش می تاختند، صدای شلیک و انفجار لحظه ای قطع نمی شد. بوی آتش و دود که همه جا را فرا گرفته بود، از دور پیدا بود. از هر طرف آتش و گلوله می بارید. هر از چند گاهی صدای یا زهرا (سلام الله علیها) و یاحسین (علیه السلام) بچه ها که جام شهادت سرمی کشیدند، شنیده می شد. بچه ها دلیرانه هم چنان پیش می رفتند. ما که در پشت جبهه حضور داشتیم و شرکت در عملیات را انتظار می کشیدیم، خبرهای ضدّ و نقیض می شنیدیم. سید و همرزمانش که تا دل دشمن پیش رفته و در کمین دشمن نشسته بودند، بعد از روزها در کمین دشمن بودن، به محاصره ی دشمن می افتند. آن ها چندین شبانه روز در مقابل محاصره ی دشمن مقاومت می کنند. بنا به گفته ی رزمندگان: «سید امان تانک های دشمن را بریده بود. تیرش به خطا نمی رفت، با هر گلوله ضربه ای کاری به دشمن وارد می کرد و با حداقل مهمات در مقابل دشمن ایستادگی می کرد.»
بچه ها همگی با جان و دل مقاومت کرده، سعی می کردند هر طور شده محاصره را بشکنند، اما مهمات و آذوقه شان ته کشیده بود. با پایان سلاح ها و مهمات، محاصره نیز تنگ تر می شد. بعد از چند روز مقاومت و ایستادگی شدید در مقابل دشمن تا چنگ و دندان مسلح، هیچ یک از بچه ها تن به اسارت نداده، همگی تا آخرین قطره ی خون با دشمن مبارزه کردند. سرانجام پیروزمندانه جام گوارای شهادت را سر کشیده به دیدار آن معبود هستی بخش نایل آمدند. پیکر مطهر آن ها در خاک دشمن ماند. چون شهادت سیّد به یقین معلوم نبود، مفقودالاثر اعلام شد. و پس از سیزده سال انتظار، سرانجام پیکر مطهرش به آغوش وطن بازگشت.(3)

جان بر کف

شهید جندعلی سلیمی

به سال 1364 در بسیج سپاه شهرستان خلخال ثبت نام کرد تا مثل سایر بسیجیان سلحشور و جان بر کف از مرز و بوم ایران زمین دفاع کند و دست منفور دشمن را برای همیشه از تجاوز به میهن اسلامی قطع کند. پس از اتمام آموزش یک ماهه در مسابقه ی تیراندازی کردستان به مقام نخست نایل آمده، جوایزی دریافت کرد و از این که توانسته بود آموزش های لازم را به خوبی پشت سر گذارد، خوشحال بود. بعد از اتمام دوره ی آموزش برای دیدار از خانواده، به خانه برگشت. هنگام رفتن گفتم: «برادر! حالا که تو می روی، چه کسی حامی و راهنمای من در تحصیلات خواهد بود؟»
گفت: «امروز شرکت در جبهه و دفاع از مملکت اسلامی از هر چیز حتی درس و مشق و مدرسه واجب تر است!»
پس از اتمام دوره ی شش ماهه ی بسیجی اش در منطقه کردستان، از وی جهت خدمت در بیمارستان کردستان دعوت به عمل آمد، ولی قبول نکرده و در جواب آن ها گفت: «من باید به خط مقدم بروم و در آن جا با دشمن مبارزه کنم.»
وقتی به مرخصی می آمد، کم تر در خانه می ماند. یا در پایگاه بود و یا در مسجد محل. مراسمی نبود که در آن مداحی نکند. بیش تر مداحی اش حماسی بود. تمام دوستانش از او مداحی حماسی درخواست می کردند. پس از اتمام دوران بسیجی اش به خدمت سربازی اعزام شد و در منطقه ی «یولاف» پیرانشهر در قسمت توپخانه به خدمت مشغول شد.(4)

آرامش عجیب

شهید ایرج مهری

«ایرج» از فرماندهان شجاع دسته در گردان امام سجاد(علیه السلام) به شمار می آمد. او در عملیات مسلم بن عقیل به شدّت مجروح شد. به خاطر شدّت جراحات، او را جهت مداوا به پشت جبهه منتقل کردند. همه ی بچه ها ناراحت بودند. به خاطر دل بستگی زیادی که بر ایرج پیدا کرده بودند، فقدان او را نمی توانستند تحمل کنند. به فکر شور و اشتیاقی بودند که با ایرج داشتند. اکنون شور و اشتیاق آن ها در بیمارستان بستری بود. یکی دو روز بعد خبر آوردند که حال ایرج خوب است و نیاز به استراحت دارد. بچه ها هم خوشحال شدند. روزها از پی هم سپری می شد. بعد از ظهر یکی از روزها در سنگر نشسته بودم، سرگرم تمیز کردن سلاح بودم که کسی پرده ی سنگر را کنار زد. سرم را بلند کردم، باور کردنش برایم سخت بود. کسی که رو به رویم ایستاده بود، ایرج بود. او در بیمارستان بستری بود و با زخمی که داشت بایستی استراحت می کرد.
بلند شدم. با خوشحالی او را در آغوش گرفته، گرم بر سینه فشردمش. بسیار لاغر و ضعیف شده بود. سرش را از ته تراشیده بود. کلاه سیاهی بر سر داشت. زرد زرد شده بود. با کنجکاوی حال بچه ها را می پرسید. مثل سابق روان حرف نمی زد. شاید زخم ها اذیتش می کردند. لای صحبت هایش مکث می کرد. از حال و وضع خودش سؤال کردم؛ این که چرا به این زودی از بیمارستان مرخصش کردند. به سختی آب دهانش را فرو برد و گفت: « لحظات بیمارستان پرشکسته افتاده بودم. هرچه اصرار می کردم که مرا مرخص کنید، راضی نمی شدند، تصمیم گرفته بودم هر طور شده به منطقه برگردم. این بود که بعد از ساعت ها اصرار و پافشاری برخلاف اصرار پزشکان به ماندن و تمام کردن دوره ی استراحت، عاقبت توانستم آن ها را متقاعد کنم و به جبهه برگردم. شکر خدا هنوز ساعتی نیست که به این جا بازگشته ام، احساس می کنم حالم بهتر شده، آرامش عجیبی پیدا کرده ام.»( 5)

بی تاب پرواز

شهید صابر عالم راشی

اغلب اوقات با هم بودیم. دل بستگی شدیدی نسبت به هم پیدا کرده بودیم. از کودکی در یک محله بزرگ شده بودیم و این توفیق الهی بود که در جبهه نیز با هم باشیم. برادرش «صابر» تازه به شهادت رسیده بود و «مسعود» برای این که سنگر برادرش خالی نماند و ادامه دهنده ی راه او باشد، به جبهه آمده بود.
در منطقه ی شلمچه حضور داشتیم. قرار بود عملیاتی وسیع صورت گیرد. چون در شُرف انجام عملیات بودیم، هیچ کدام حاضر به مرخصی رفتن نبودیم. بچه ها بی تابانه انتظار شروع عملیات را می کشیدند. مسعود بی تاب پرواز بود، شوق عجیبی داشت.
یکی دو روز بیشتر به آغاز عملیات نمانده بود، از بعد از ظهر ندیده بودمش. به سراغش رفتم، گوشه ای خلوت گزیده بود، بسیار گرفته و ناراحت بود. سلام کردم. کنارش نشستم، با همان حال جواب سلامم را داد. سپس به آسمان خیره شد. علت ناراحتی اش را پرسیدم. درحالی که به آسمان چشم دوخته بود آهی کشید، سر به زیر انداخت و گفت: «بعد از ناهار که از تو جدا شدم، رفتم تلفنی با پدرم صحبت کردم...»
حرفش را قطع کردم، گفتم: «چه اتفاقی افتاده ؟»
گفت: «نگران نباش هیچ اتفاقی نیفتاده، همه صحیح و سالم هستند.» گفتم: «شکر! این که ناراحتی ندارد.»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «پدرم بسیار مصر است که هرچه سریع تر تسویه کنم و به خانه برگردم. می گوید حالا نوبت من است. تو که فرزند بزرگ خانواده هستی، باید سرپرستی خانواده را به عهده بگیری تا من نیز بتوانم به وظیفه ام عمل کنم. هر چه اصرار کردم که پدر جان فرقی نمی کند، من به جای تو این جا هستم، جنگ وظیفه ی ما جوانان است، او قبول نکرد گفت که حتماً باید برگردم.»
پدر مسعود نیز می خواست در جبهه حضور یابد و شرط حضور او در جبهه بازگشت مسعود به خانه بود تا در غیاب پدر، سرپرستی خانواده را به عهده بگیرد. اندوهی سخت بر رخسارش نقش بسته بود. افسرده و ناراحت بود. به آسمان که خیره می شد، می فهمیدم می خواهد اشک چشمانش جاری نشود تا من شاهد گریه ی او نباشم.
ساعتی با هم درد دل کردیم. مانده بود که چگونه راهنمایی اش کنم، هرچه به ذهنم فشار آوردم، راه حلی پیدا نکردم. مسعود تصمیمش را گرفته بود، می گفت: «به هیچ وجه نمی توانم به خانه برگردم.» می گفت: «خانه ی من این جاست، همه ی مملکت اسلامی خانه ی من است. من باید در این عملیات شرکت کنم. تو خود شاهد هستی که چه روزهایی را به امید شرکت در عملیات به انتظار نشسته ام. حالا که انتظار به پایان رسیده و به زمان موعود چیزی نمانده است، نمی توانم به خانه برگردم و در عملیات شرکت نکنم. شاید هیچ وقت این فرصت استثنایی به سراغم نیاید.»
آن روز بعد از کمی صحبت، قرار بر این شد که مسعود دوباره با خانه تماس بگیرد و با پدرش صحبت کند و با دلایل روشن و منطقی از پدرش تا پایان عملیات فرصت بگیرد.
فردای آن روز مسعود رفت تا تلفنی با پدرش صبحت کند. کنار چادر منتظر مسعود نشسته بودم، ساعتی بعد دیدم خوشحال و خندان به طرف من می آید. اظهار رضایت پدر از حضور او در جبهه و شرکت در عملیات از رخسارش پیدا بود. از شادی در پوست نمی گنجید. صید از دام گریخته را می مانست. فهمیدم نظر پدرش را جلب کرده، بلند شدم به طرفش رفتم از خوشحالی مرا در آغوش کشید، پرسیدم «چگونه راضی شد؟»
گفت: «قرار بر این شد که تا پایان عملیات من در جبهه باشم، بعد از پایان عملیات به خانه برگردم تا پدر به جبهه بیاید. سیّد! این آخرین فرصت من است، خوشحال و شاکرم که توانستم این آخرین فرصت را به دست آورم.»
بچه ها همگی آماده ی شرکت در عملیات بودند. هر کس وسایلش را آماده می کرد. هم دیگر را در آغوش می کشیدند و از هم حلالیت می طلبیدند. عملیات کربلای پنج که شروع شد، بچه ها طبق برنامه ای از پیش تعیین شده به طرف دشمن حمله کردند و مسعود در همان اولین روز عملیات کربلای پنج در منطقه ی شلمچه در اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر، به شهادت رسید.
پدر به گرمی از شهادت دومین فرزندش نیز استقبال کرد و آن قربانی را که از پیش برایش آماده کرده بود، ذبح کرد، گویا از پیش می دانست که مسعود نیز در راه خدا شهد گوارای شهادت را خواهد نوشید.(6)

مربی

شهید ناصر ترحمی

تازه از ورزش برگشته بودیم. توی پادگان انرژی می گفتن قراره از سمنان نیرو بیاد. خیلی خوشحال شدم. هم گردانمان تکمیل می شد هم بچه ها خبرهایی از سمنان می آوردند. با خودم گفتم: « چقدر خوبه ناصر هم بیاد.»
ولی خوب کار ناصر مهمتر بود. مربی پادگان شهید کلاهدوز بود. اون جا بسیجی ها را آموزش می داد. درحقیقت آماده می کرد. یعنی هم تاکتیک جنگی یادشون می داد و هم ایثار و از خودگذشتگی.
بعد از یک ساعت دو تا اتوبوس جلوی حسینیه ایستاد. رفتم جلو ببینم از بچه ها کی آمده. یک مرتبه ناصر را دیدم. نیروها را پیاده می کرد. بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفتم: «ناصر! تو چرا پادگان را رها کردی و آمدی؟»
لبخند همیشگی اش را تحویل داد و گفت: «صد روز که اون جا باشم به یک روز این جا نمی ارزه».(7)

آن سوی اروند

شهید عبدالحمید محمودنژاد

یکی از غوّاصان «گردان عمّار» از لشکر هفت ولی عصر(عج) تعریف می کرد: «وقتی بچّه های غوّاصی، می خواستند برای شروع عملیات «والفجر هفت» تن به امواج «اروندرود» بسپارند، فرمانده ی گروهان غوّاصی - شهید «عبدالحمید محمود نژاد»- رو به من کرد و گفت: «وقتی شهید شدم، جسم مرا بر سیم های خاردار بگذارید و از آن پلی برای عبور بسازید.»
او چند دقیقه بعد در آن سوی «اروند» لبخندزنان، با پیکری خونین به شهیدان پیوست.»(8)

زاهد شب

شهید مهدی امینی

«مهدی» هیچگاه در قید و بند مسائل مادّی نبود. شیرِ روز بود و زاهد شب. روزها فعّالیّت می کرد و شب ها را به بیداری سپری می نمود. شب هایش به مطالعه و عبادت می گذشت. ما غبطه می خوردیم به شور و حال او.»(9)

پیرو

شهید محمود دولتی مقدم

محمود نه ساله بود که دوباره به شهرمان زابل برگشتیم. منزل ما نزدیک مسجد حکیم بود و خانواده ی ما از مریدان شهید حسینی طباطبائی بودند. حاج آقا حسینی از روحانیون مخالف شاه و قبل از انقلاب نماینده ی حضرت امام در زابل بود که به دستور آقا تظاهرات و راهپیمائی ها را از مسجد حکیم رهبری می کرد.
جعفر و محمود هنوز کوچک بودند اما از همان موقع همیشه در کنار حاج آقا، نوکر امام حسین (علیه السلام) و دین و قرآن و پیرو گفتار امام بودند. هر صبح آن ها را به مدرسه می فرستادم اما از خانه یک راست به مسجد می رفتند. کتابهایشان را گوشه ای می گذاشتند و می رفتند راهپیمایی با همه ی کوچکی، نه گازهای اشک آور رژیم پهلوی در عزمشان اثر می گذاشت و نه حمله ی چماق داران و ضدّ انقلاب آن ها را می ترساند. وقتی از دیر آمدنشان به خانه دلواپس می شدم آن دو را در تظاهرات یا در مسجد حکیم پیدا می کردم. جعفر در مسجد به مخالفان شاه چای می داد و محمود کفشهایشان را جفت می کرد. از همان ابتدای انقلاب عکس های حضرت امام و اعلامیه هایش را پخش می کردند و لحظه ای از یاد دین و مذهب غافل نبودند. تا این که امام به ایران تشریف آورد و انقلاب پیروز شد.(10)

از بهترین های روزگار

شهید محمد حسن شریف قنوتی

مسجد جامع، مرکز پشتیبانی، نیرو، اطّلاعات، امداد و... بود. هر کس اطلاعاتی از وضع جبهه و میزان پیشروی دشمن می خواست، به مسجد جامع می رفت. هر کس سلاح، مهمات، آب وغذا می خواست، به مسجدجامع مراجعه می کرد. هر جا نیاز به نیرو دارند، از مسجد جامع طلب می کردند. کمک های مردمی به این مکان می رسید و نیروهای اعزامی وارد این جا می شدند. (شهدا) ومجروحان به اینجا منتقل وسایر پایگاه ها هم از این مرکز تغدیه می شدند.
آن روزها مسجد جامع خرمشهر شده بود مرکز ساماندهی و تجهیزات و اعزام و پشتیبانی نیروهائی که از شهرستان ها برای کمک می آمدند. شیخی آمده بود برای کمک، شیخ قنوتی مردی بود لاغراندام، کوتاه قد و شجاع. او یکی از بهترین های روزگار خودش بود. پا به پای همه در همه ی کارها دست داشت. از مداوا و حمل زخمی ها گرفته تا رسیدگی به آنهایی که داوطلبانه آمده بودند و رهبری آنها که باید می رفتند و می جنگیدند. بودنش مایه ی دلگرمی همه بود. وقت جنگ، عمامه را محکم به سرو شانه می بست. عبایش را درمی آورد. اسلحه به دست می گرفت، پا برهنه می رفت به جنگ عراقی ها.
تدارکات و هر وسیله ای که توسط مردم به جبهه فرستاده می شد، اگر برای طبخ بود، طبخ و بین رزمندگان تقسیم می شد و اگر هم سلاح بود باز هم در مسجد جامع تقسیم می شد. با توجه به اینکه مسجد جامع خرمشهر خود به خود به یک پایگاهی برای کمک به رزمندگان تبدیل شده بود، زخمی ها را آن جا می آوردند و...
شیخ غالباً جلو مسجد جامع رفت و آمد می کرد. تصمیم گیری ها عموماً در آن جا صورت می گرفت. مردم خیال می کردند که همه چیز در مسجد جامع شکل می گیرد. درحالی که محور همه ی مسائل شیخ شریف بود. همه ی مسائل به شیخ منتقل می شد و او تنها روحانی با تدبیر نظام اسلامی ما در خرمشهر بود.
***
روز ششم جنگ یعنی هفتم مهر 1359ش، شیخ همراه کمک های مردمی و تعدادی از جوانان غیور بروجرد به خرمشهر رفتند. در بین راه که کاروان متوقف می شد، حاج آقا شریف نماز جماعت را اقامه می کرد. شیخ شریف وقتی وارد خرمشهر شد، دید که در این جا از ارتش، توپ و تانک و نیروی مبارز برای جنگ خبری نیست. مردم هم اطراف مسجد جامع در تردد هستند. در خرمشهر گشتی زد و وضعیت را سنجید.
با حاج آقا موسوی، امام جماعت مسجد جامع و حاج آقای نوری از روحانیون خرمشهر دیدار کرد. ما تعدادی از کامیون ها را به مسجد جامع و تعدادی را هم به پاسگاه شلمچه بردیم. آن وقت به خاطر درگیری هائی که در شلمچه بود، به ما گفتند: «کمک های مردمی را این جا خالی نکنید.»
ما آنها را نیز به مسجد جامع آوردیم و کامیون ها را تخلیه کردیم.
حاج آقا شریف رفتند داخل مسجد جامع، وقتی که برگشت، دیدیم سلاحی در دست دارد. گفتیم: «حاج آقا این را از کجا آوردی؟
گفت: «از ستاد گرفتم و الان می خواهم به شلمچه بروم.»
شیخ شریف قنوتی به سمت شلمچه رفت. شب را هم در آنجا ماند، هشت، نُه ساعت طول کشید تا آقا برگشت! امّا چه حالی داشتند. وقتی ما ایشان را دیدیم. متوجه شدیم که چهره ی حاج آقا برگشته و یک حالت عجیبی به ایشان دست داده که وصف ناپذیر بود.(11)

پی‌نوشت‌ها:

1- حقیقت سرخ، صص 195- 194.
2- حقیقت سرخ، ص 174.
3- حقیقت سرخ، صص 149- 148.
4- حقیقت سرخ، صص 141.
5- حقیقت سرخ، ص 105.
6- حقیقت سرخ، صص 99- 97.
7- راز نگفته، ص 56.
8- زخمهای خورشید، صص 222- 221.
9- بر ستیغ صبح ص 202.
10- سفر سوختن، صص 185- 184.
11- نفر هفتاد و سوم، صص 24- 23 و 45- 44.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم